اکنون که شب چادر سیاه خود را بر آسمان پهن کردهاین امیرحسام خان است که تنهاست در شهر...میدان انقلاب را دارد به سمت آزادی پیاده روی میکند...چقدر این شهر سگ دارد...اسپری فلفی را دارم البته...ساختمانهای بلند دولتی و خصوصی شهر آسمان را گرفته...دارم به اون قسمت فیلم خداحافظ رفیق فکر میکنم...اونجا که میگه حاجی اینا خیلی جدی گرفتن...نگاه کن چه پولی خرج این مسافرخونه دنیا میکنن...به خودم میگم تو یکی دیگه حرف نزن تمام دنیا و آخرتت پوله...افکار عجیب و غریبی در سر دارم...خب اینهم از بی خوابی امشب نشآت میگیره شاید...جنبه نداشتم دیروز 2ساعت عصری خوابیدم...نمیدونم بعضیا چکار میکنن خوابشون تو مشتشونه...همینکه میخوابن میپاشن تو صورتشون و میرن برا خودشون...بگذریم...به چندتا از همراهان وب سر زدم...حتی قدیمیا...چقدر شناختم از آدمها سطحیه...واقعا تو این زمینه من صفرم...البته این مشکل اونها نیستا...مشکل منه...بازم البته که هیچی از هیشکی بعید نیست...خب لعنتیا کار بدی نکنید...ما شمارو دوس داریم...چپ نکنید...خب ازتون ناامید میشم...سرخورده میشم...دوس داریم ساده بمونیدآدرس وبمو عوض میکنم...اینجا بمونه همینطوری به یادگار...حس میکنم یه نامحرم داره چراغ خاموش اینجارو بد رصد میکنه...البته که ما بی غمان مست دل از داده ایمهمراز عشق و همنفس جام باده ایممیریم برای ادامه پیاده روی...ایستگاه نشسته بودمنورِ مهربانی خدا ارزانیِ دیدگانتون شکوفه های کویری...
ادامه مطلبما را در سایت شکوفه های کویری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : asalasal بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:11